زندگی شروعی تاریک داشت همراه با فراموشی
بدون رنگ ، بدون صدا ، بدون دغدغه
تا اینکه پاهای کوچکم را شناختم . (چه کسی هست که خاطرات قبل از راه رفتنش رو یادش باشه؟)
آره اول پاهایم را شناختم ، بعد مادرم را ، بعد تنهایی را
راه افتادم که برم... به درون رویاهای خوش کودکی
آخ که یادش بخیر وقتی که شب می شد و با رویاهام می خوابیدم
دیگه رویا نمی بینم ، چون که ندارم . نه رویا دارم و نه وقت مزه مزه کردن طعم شیرینشو.
توی رویام اسب داشتم ، تپه داشتم و پدر بزرگ .
یادش بخیر اولین باری که یکی از من چیزی دزدید ، اولین باری که من از یکی چیزی دزدیدم ، اولین باری که دروغ گفتم ، اولین باری که...
هر روز فاصله تلخ حقیقت با رویاهام رو اندازه می گرفتم.
وقتی وجدانم بزرگ می شد کودکیم پیر می شد . تا اینکه مرد.
دیگه لحظه شماری برای رویا دیدن نمی کردم .
وجدانم به من طعم گناه داد. گاهی تلخ و گاهی شیرین.
وجدانم به من خدا داد ، بهشت ، جهنم و البته ترس از مرگ .
تازه سر و کله دغدغه پیدا شد.
وجدانم داشت می مرد که دغدغه متولد شد.
دیگه نه کودکی دارم و نه وجدان.
این دغدغه هست که منو داره.
نمی دونم اون زودتر می میره یا من!.